شهیدی بیش نیست
يكشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۳، ۰۶:۳۸ ب.ظ
جست و جوی مرهم و درد شدیدی بیش نیست
امتحان کردیم ، این دنیا امیدی بیش نیست
با نسیمی گاه ، از چشمت می افتد پرده ای
آن که چون سرو است - می بینی که – بیدی بیش نیست!
آن که ما او را مراد خویش می پنداشتیم
دیدمش در سجده! فهمیدم مریدی بیش نیست
دره ای؟ نه! رود غُرّّانی؟ نه! دیواری ست؟ نه!
بین ما با مرگ ای یاران، وریدی بیش نیست!
تا پذیرایی کنی، تنها گریبان چاک کن،
این که بر در می زند، زخم جدیدی بیش نیست!
تا حسینی بود، می گفتی که: "باید فکر کرد"
با که بیعت می کنی؟ اکنون یزیدی بیش نیست!
فالگیری دید دستم را و با اندوه گفت:
آنچه می بینم – درین میدان – شهیدی بیش نیست!
۹۳/۰۸/۲۵
بسم الله...
از همه بیشتر بیت آخر این شعر حالمو بد کرد...
خانوادم میگفتن به دلش افتاده بوده