یادش بخیر
دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۳، ۱۰:۰۴ ق.ظ

خدمت شروع شد، تاریک و تـو بـه تـو
بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»
شب های پادگان، سنگین و سرد بود
آخـر خدا چرا؟... آخـر خدا بگو....
نه... نه نمی شود، فریاد زد: برقص...
در خنده ی فـروغ، در اشک شاملو...
توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود
"Your hair is black, Your eyes are blue"
« - : خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار
این جا هـــوا پسه، اینجـــا نگـو نگـو»
یک نامــــه آمد و شد یک تــــراژدی
این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو...
س» و ستاره ها چشمک نمی زدند
انگار آسمــــان حالش گرفته بود
تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح
با اشک در نگـــاه، با بغض در گلو
بالای بــــــرج رفت و ماشه را چکاند
با خون خود نوشت: «نامرد آرزو...»
پی نوشت: یک هفته ای میگذرد از خبر شلیک به خودش هیچ کس باورش نمی شد سرباز زندان که چند ماهی به پایان سربازی اش نمانده بود اینقدر زود به پایان خط برسد آن هم حمیدرضای خنده رو
برایش طلب مغفرت و بخشش داریم
۹۳/۰۳/۰۵
البته تو دیگه ترمزت بریده. نمی دونم چطور اونجا تحملت می کنن.