به اشغالت درآوردی دلِ من،این فلسطین را
دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۳، ۱۲:۴۹ ق.ظ
تماشایش رقــم می زد خروج از دامن دیـن را
بنا کرده است در شم ش فلک قصر شیاطین را
اگــــر دور تو می گردد نظـر بر ظاهرت دارد
که پیچک خشک می خواهد تن گل های غمگین را
به عشق اول ت شک کن ،که در این شهر و این دودش
درختــــان شــوم می دانند باران نخستیـن را
...مگو این شاخه ی تنها کــه تنها یک ثمر دارد
چطور از خود جدا سازد اناری سرخ و شیرین را
...به این سو هم نگاهی کن،نگاهی درخورم؛یعنی
تفنگ ِ میــرزا مشکن غـــرور ِ ناصرالدیـــن را
چرا جامِ بلورینـی بلغزد بر لبِ سینی؟!
چرا باید بترسانی خمارِ دور پیشین را؟!
تو مثل قوم صهیونی که با آن چشم زیتونی
به اشغالت درآوردی دلِ من،این فلسطین را
کمی آن سوی دیدارت چنان شعری نصیبم شد
که درحد کسی چون خود ندیدم آن مضامین را
تو ای شاعر تر از «سیمین!» به «رستاخیز» اگر آیی
بپوشد سایـــه ی شعــرت فروغ هـر چــــه پروین را
غزل هایــی کــه بر رویت اثر گفتی ندارد را
برای ماه می خواندم نظر می کرد پایین را
سر از سنگینــی فکـــر وصالت درد می گیرد
به بستر می برم اما همین سردرد سنگین را
به خوابــم آمدی حالا ، نفس بالا نمی آید
بگویم یا نگویم «یا غیاث المستغیثین » را
۹۳/۰۵/۱۳